Beautiful Noora~

با اینکه عنوان انقدر احساسیه ولی میخوام انواع و اقسام فحش ها رو بهت تقدیم کنم^^ معلوم هست کجایی زنیکه پلشت؟

بخوام راستشو بگم، اصلا نمیدونستم امروز بیست و یکمه. حتی همین امروز رفتم چک کردم که مطمئن بشم تولدت 21 آذره، ولی تاریخ امروزو نمیدونستم"| اگه تینا نمی‌گفت واقعا یادم می‌رفت، هر چند که همین الانم دیر شده ولی خب به قول سلین بذار آخرین نفری باشم که بهت تبریک میگه(":

میخندی بهم اگه بگم نمیدونم چی بگم؟ انقدر باهات حرف نزدم به شدت دلم برات تنگ شده و حقت بود پست نمیذاشتم برات که ناراحت شی کامنت بدی:/ والا ایش:/

تولدت مبارک نوری زشت خ.خ.خ.م-.- هر وقت اومدی شاید بیشتر برات چیزی نوشتم:/ 

کامنتای اینجارم باز میذارم ولی ترجیحا بیا تو پست مخصوص خودت~

پی‌نوشت: اونی آنیتا هم بهت تبریک گفتT^T

پی‌نوشت2: تینا مجددا تولد تو هم مبارک*-*

  • نظرات [ ۶ ]
    • ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 𝐀𝐲𝐬𝐚
    • دوشنبه ۲۱ آذر ۰۱

    #4

    هوا سرد شده. قهوه میچسبه ولی الان بخورم خوابم نمی‌بره. ازم دفاع کرد. انقدر خوشم اومد از کارش که می‌تونستم همونجا بشینم گریه کنم. کاش این امتحانو خوب بدم. حوصله ارائه دادن ندارم. در واقع برام سخته جلو بقیه حرف بزنم. از خودم بدم میاد. همش خودمو مقایسه می‌کنم. چرا انقدر خشک برخورد می‌کنم؟ باید ازش معذرت خواهی می‌کردم. خیلی خوشگل بود. صداشم همینطور. دلم آش می‌خواد. باید یه روزی بغلش کنم و بهش بگم قوی باشه. توله یوزا چقدر قشنگن. کاش اعتماد به نفس مجازیمو، تو حضوریم داشتم. امیدوارم دیدگاهش نسبت به من عوض نشده باشه. دلم براش تنگ شده. دیگه بهش حس بدی ندارم. اینکه خودشون میان پیشم نشون میده تحملم نمی‌کنن. خوشحالم. امیدوار حالش خوب باشه. چرا اینجا برف نبارید؟ بارها بهش گفتم ولی هنوز حدشو نمیدونه. ازش خوشم نمیاد. حوصله دینی رو ندارم. دستم داره می‌سوزه. کاش یکم خفه شه. زنیکه گاو. گشنمه. وقتی اونو گفت ناراحت شدم. ولی بعدا بهش گفتم اشکالی نداره. اما دمش گرم معذرت خواهی کرد. کاش بیشتر براش اهمیت داشتم. جدا بخش زیادی از زیبایی به باطن بستگی داره. چرا نمیفهمه خوشم نمیاد ازش؟ اون روز خیلی ترسناک شده بود. می‌ترسم ناراحت شده باشه. چقدر اسمای قشنگی وجود داره. خیلی گیر میده. ازش خوشم نمیاد، متنفرم. صداش رو مخ بود. هر وقت حرف می‌زنه اعصابمو خورد می‌کنه. شاید باید بهش می‌گفتم که می‌شناسمش. تقصیر من بود. ناراحت شد؟ فکر می‌کردم آدم خوبیه. دیگه راهی برای پیچوندنش ندارم. خیلی خستم. خوشحالم که دیگه مدرسه برام حکم شکنجه گاه رو نداره. ولی مجازی بهتر بود. دلم میخواد فیلمشو ببینم. چرا انقدر سوال می‌پرسه؟ خیلی جوگیره. خوابم میاد. درکش نمی‌کنم. باید کمتر وسواس به خرج بدم. چرا نمی‌فهمه که نمی‌تونم انجامش بدم؟ با من خیلی فرق داره. احساس بانمک بودن می‌کنه. طرحش خیلی قشنگ بود. گلوم می‌خاره. فکر کنم نشستن رو نیمکتای آهنی سرد کار خودشو کرده و سرما خوردم. یعنی میشه فردا نرم مدرسه؟ حوصله هیچیو ندارم. لیاقت مادر بودن رو نداره. به روی خودش نمیاره ولی سختشه. کاش می‌تونستم کمکش کنم. دارم به این فکر می‌کنم که دارم به چی فکر می‌کنم. مسخره‌س. بهم گفت خوشگلم.

    پی‌نوشت: تو وبلاگ مائوچان دیدم این مدل نوشتنو، خیلی کار باحالیه. هم گفتم هم نگفتم، هم خالی شدم و هم شما چیزی نفهمیدید:دی

    پی‌نوشت2: "لیاقت مادر بودن رو نداره." اینو راجب مامان m میگم. مامانش پسر دوسته و هر کاری داداشاش بکنن اشکال نداره. وقتی m هفت سالش بوده بچه سومش به دنیا اومده و یه بار می‌گفت من از هفت سالگی داشتم بچه بزرگ می‌کردم. الانم یه بچه 11 ماهه دارن که همش باید نگهش داره. حتی یه سال نذاشتنش بیاد مدرسه و الان از یه سال ازمون بزرگتره. هیچوقت مستقیم بهش اشاره نمیکنه ولی میفهمم که خسته‌ست.

  • نظرات [ ۱۷ ]
    • ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 𝐀𝐲𝐬𝐚
    • دوشنبه ۱۴ آذر ۰۱

    #3

    میخواستم تا 600 روزگی وبم صبر کنم و بعد پست بذارم، ولی وقتی دیدم علاوه بر وب هیون، وب سلین و منگاتا هم بسته شده، غمم خیلی گین شدTT زنیکه های بوووق"-" به هر حال امیدوارم خیلی یهویی و با حال خوب برگردید:*)

    به افراد جدیدی تو مدرسه نزدیک شدم و از انتخابام راضیم:" ولی هنوز نتونستم به قدر کافی به یکی نزدیک شم. p عزیزم نمیشه خودت بهت الهام شه که من دوست دارم بهت نزدیک شم؟ خودم هیچ ایده ای ندارم چجوری انجامش بدمTT

    از وقتی توی کتابخونه عضو شدم، خیلی کتابای بیشتری خوندم، چون وقتی میخوام بخرم مامانم نمیذاره خیلی کتاب بخرم ولی تو کتابخونه؟ دست خالی میریم (من و خواهرم) و با ده تا کتاب تو دست‌مون بر‌ می‌گردیم^^

    کتابایی که تا الان برداشتمم نسبتا خوب بودن، یکی برای خانواده مورفی، سنگ کاغذ قیچی، کتاب فروشی 24 ساعته آقای پنامبرا، یکی از ما دروغ می گوید، وفور کاترین ها و پیش از آنکه بمیرم هم که خواهرم گرفته بود ولی من وقت نکردم بخونم و احمقانه ترین کاری که کردم این بود که نگفتم تمدیدش کنن و امیدوارم دفعه بعدی که رفتم کسی نبرده باشدشTT

    و فیلم هم فقط فیلمای سینمایی میبینم چون حوصله سریال ندارم. تا الان یدونه فیلم کره ای و چند تا انیمه سینمایی دیدم ولی از اونجایی که همتون یه پا اوتاکواین فکر نکنم نیاز به معرفی داشته باشه:"

    و بچه ها، معلم فناوری‌مون اوتاکوعهTT گفت دخترم میبینه و منم گاهی وقتا باهاش میبینم. حیف مدرسه دست و بالمونو بسته وگرنه زنگای فناوری میشستیم انیمه می‌دیدیمTT 

    پی‌نوشت: کارنامه های میان‌ترم هم بهمون دادن و دبیر تفکرمون (معرف حضورتون هست دیگه؟) به همه رندوم نمره داده و 18 به من رسیده^^ واقعا اعصابم خورد شد و روز بعد از روزی که بهمون کارنامه ها رو دادن، نرفتم سر کلاسش:دی

    پی‌نوشت2: نه که کم بدبختی داریم، منم نشستم یه پادکست گوش میکنم که با هر اپیزودش مثل خر گریه میکنمTT ولی اسمشو بهتون نمیگمxD"-"

  • نظرات [ ۲۶ ]
    • ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 𝐀𝐲𝐬𝐚
    • پنجشنبه ۳ آذر ۰۱

    #2

    The School For Good And Evil

    خب این فیلم بر اساس کتاب "خوب های بد، بدهای خوب" هست. و کلی بخوام بگم راجب دوتا مدرسه‌ خیر و شرئه، و دوتا دوست به نام "آگاتا" و "سوفی" تقریبا اتفاقی به این مدرسه میرن و خلاصه ماجراهایی دارن:"

    برای منی که کتابو نخونده بودم کاملا واضح بود همه چی، و طبق گفته خواهرم که کتابو خونده، به غیر از یکی دوتا تیکه بقیه‌ قسمتای کتاب تو فیلم بود.

    فیلمم خیلی خوش ساخته فقط مشکلش این بود که اون یارو راویه نمیذاشت خود بیننده نتیجه گیری کنه و هی اون وسط حرف می زد. 

    [شاید اسپویل]

    موقع دیدن فیلم، خواهرم میگفت اگه ما هم مثل سوفی فکر کنیم خیر‌یم ولی بفرستن مون مدرسه شرها چی؟ و میدونید خیلی خوشحالم که همچین جایی وجود نداره، وگرنه اگه منو میفرستادن تو مدرسه شرها واقعا میمیردم.. نمیگم ادم خوبیم ولی وحشتناکه اگه شر توی وجودت باشه و خودت فکر کنی خیری.

    این پستو به هر حال میخواستم بذارم ولی گفتم بذار یه چیزیم بچسبونم بهش که پست مفیدی باشهxD

    چهارشنبه که روز علوم آزمایشگاهی بود مجبورمون کردن کف حیاط بشینیم (از ساعت 10:45 تا 12:30، جوریکه وقتی برمی‌گشتیم تو کلاس همه دست به کمر بودن و آه و ناله میکردن^^) و یه مشت آزمایش مسخره رو نگاه کنیم، ماهم تو حیاط به هم دیگه تکیه داده بودیم (نه کامل دراز کشیده بودیم نه کامل نشسته بودیم"-") و داشتیم استراحت میکردیم، و خب بالاخره بعد یه ماه و نیم یذره از اون حس تنهایی که همیشه داشتم کم شد، و به قدری روم باز شده بود که همه میگفتن مطمئنین این آیسائه؟ ولی خب یجورایی خوشحالم، چون من واقعی اینم و اون آیسای ساکتی که قبلا دیده بودن بخاطر این بود که کسی نبود باهام همراهی کنه:"

    ~

    حس میکنم دارم به صداها حساس میشم، با سروصدا مشکل ندارم، ولی جیغ زدنای بچه ها و پیس پیس کردناشون سر کلاس واقعا اذیت و عصبیم میکنه. نمیگم حرف نزن ولی لامصب چرا حرفاتو با جیغ میگی؟ حتی وقتی گوشامم میگیرم بازم صداشونو واضح میشنوم! و احتمالا قراره تا آخر سال شنوایی‌مو از دست بدم:"|

    ~

    تعریف از خودم میشه، ولی خداروشکر امتحانامو خوب دادم:") شایدم بخاطر اینه که اول ساله ولی اونقدری که همه میگفتن هفتم برام سخت نیست، پارسال که درسا رو پشت سر هم داشتیم سرم خیلی بیشتر شلوغ بود ولی امسال واقعا ریلکسم و خیلی راحت به همه کارام میرسم.

    و امیدوارم شمام امتحاناتونو خوب داده باشید/بدید3>

    پی‌نوشت: از این بدبینی و شکاک بودنم متنفرم. و..چند وقتیه حس میکنم وبم داره خونده میشه، توسط کسایی که نباید. با اینکه چیز خاصیم نداره ولی... . دعا کنین اینطور نباشه:))

  • نظرات [ ۱۷ ]
    • ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 𝐀𝐲𝐬𝐚
    • جمعه ۱۳ آبان ۰۱

    #1

    یه ماه گذشت و نمیگم خوب گذشت ولی بدم نگذشت. دبیرا اونقدرام خوب نبودن ولی بهتر از انتظارم بودن و ظاهرا خیلیم سخت گیر نیستن.

    اوایل توی مدرسه تنها بودم و حقیقتا خوش میگذشتxD ولی از نگاه ترحم برانگیز خیلیا خسته شدم و خودمو به چند نفر چسبوندم"-" ولی خب به شدت حس میکنم که نسبت به پارسال خیلی آروم تر شدم و اینو اصلا دوست ندارم.. قبلا جز افراد حاضر جواب، پررو و منحرف (xD) بودم ولی الان خیلی بچه مظلومیمTT 

    جدا از اینا، حدسم درست بود و دبیرا بخاطر جمعیت زیاد کلاس مون هنوز بعد یه ماه نمیشناسنمون^^ البته مامانم خیلی دفاع میکنه ازشون و میگه چون بچه ها جاهاشونو عوض میکنن آدم یادش میره؛ ولی خب چون خودشم دبیره به شخصه انتظار حرف دیگه ازش نداشتم. (با مامانم همیشه سراین چیزا بحث داریم من و خواهرمxD ما میگیم مشکل از دبیراست مامانم میگه مشکل از دانش آموزاس-_-)

    ته مسخرگیه ولی بیشترین درسی که دارم سرش اذیت میشم ورزشه^^ جوری که از چند روز قبلش استرس دارم و سر کلاسشم میخوام گریه کنم. اخه چه درس مزخرفیه واقعا؟ به قول ایمی حتی درسم نیست! و بخاطر همین زنگ مسخره گاهی دلم خواسته یه مشکلی داشته باشم که نتونم ورزش کنم:/ 

    و در آخر باید بگم معاون پرورشیا خیلی رو مخن^^ حالا فقط معاون بود برام مهم نبود ولی دبیر تفکرم هست و دوشنبه ها زنگ اول میاد یه عالمه **شعر میگه میرینه تو اعصابمون تا آخر روز:"| بعد تازه دوشنبه ها زنگ آخرم ورزش داریم و... فقط بخاطر گل روی دبیر فناوری میرم مدرسه.

  • نظرات [ ۷۲ ]
    • ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 𝐀𝐲𝐬𝐚
    • يكشنبه ۱ آبان ۰۱

    چالش قلم جادویی.

    اگه یه روزی بهت این فرصت داده میشد که کتاب زندگیتو بزارن جلوت و هر چیزی که توش نوشته شده رو پاک کنن و بگن بیا این قلم خودت بنویسش چی مینوشتین توش؟ (به سوالا جواب بدین)

     

    1) دوست داشتی اسمت چی باشه؟

    اسم الانمو دوست دارم*-* ولی خب همین آیسا یا ماهور رو خیلی دوست دارم:")

     

    2) دوست داشتی پدر و مادرت کس دیگه ای باشن؟

    اوممم... حقیقتا محدودیت زیاد دارم ولی خب نه، خانواده باحالی دارم.

     

    3) دوست داشتی کجا زندگی کنی؟

    اگه همین ایران باشه که یه شهر مرکز استان- ولی اگه کشور دیگه ای قرار بود باشه که از کشورای آمریکایی و اروپایی استقبال می‌کردمD:

     

    4) دوست داشتی تو چجور خونه ای زندگی کنی؟ (محیط خونه منظورمه)

    مدل خاصی در نظر ندارم، فقط مثل همین الان یه اتاق برای خودم داشته باشم کافیه^^

     

    5) دوست داشتی چه شکلی می بودی؟ (هر چیزی که تو ظاهرتون میتونه باشه)

    شاید یه دماغ بهتر؟xD از بقیه راضیم.

  • نظرات [ ۲۲ ]
    • ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 𝐀𝐲𝐬𝐚
    • دوشنبه ۱۸ مهر ۰۱

    ما فراموش نمی‌کنیم!

    امروز ایرانی ها در خیابان تهران کره جنوبی تجمع کردن و واکنش کره ای ها چی بود؟ گفتن برین کشور خودتون اعتراض کنین، خدای اینجا خدای مسیحی هاست، هر کشوری باید قانون خودشو دنبال کنه و..

    درسته که عده ای هم مخالف بودن ولی ما یادمون نمیره که پشت مون رو خالی کردین، انتظار کمک نداشتیم ولی یه استوری که می‌شد بذارین! حتی یدونه از سلبریتی ها هم چیزی نگفت، فقط یه مجله و چندتا یوتوبر، یعنی حیف اون همه یقه هایی که براتون جر دادیم..حیف.

    روزهای خوبم برای ما میرسه عزیزان..(:

  • ۲۱
  • نظرات [ ۳۴ ]
    • ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 𝐀𝐲𝐬𝐚
    • يكشنبه ۳ مهر ۰۱

    HBD Anita*-*

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 𝐀𝐲𝐬𝐚
    • يكشنبه ۳ مهر ۰۱

    .They both die at the end

    کتاب هر دو در نهایت می میرند

    اثر آدام سیلورا

    ترجمه میلاد بابا نژار و الهه مرادی

    از انتشارات نون

    روفوس و متیو. دو نوجوان 17 و 18 ساله، که هر دو روز آخر زندگی شونه. اونا تقریبا هیچ شباهتی بهم ندارن ولی تصمیم میگیرن این روز رو با هم به اتمام برسونن.

    داستان اصلی از زبون متیو و روفوس بیان میشه ولی شخصیت های زیاد دیگه‌ای هم هست که اون وسطا داستان رو از زبون اونام میخونیم، برای من یذره گیج کننده بود چون یادم می‌رفت این کی بود دو ساعت برمیگشتم عقب༎ຶ‿༎ຶ⁩

    ~~

    هدف این کتاب شاید یادآوری یه سری چیزا باشه، مثلا اینکه ما تا ابد زنده نیستیم (و البته تو دنیای ما هیچوقتم نمیفهمیم که کِی قراره بمیریم)، باید یذره ریسک کنیم تا بهمون خوش بگذره یا اینکه هرکاری که ما انجام میدیم، هرچقدرم کوچیک باشه میتونه رو یکی تاثیر بذاره و مهم تر از همه اینکه باید هر لحظه رو زندگی کنیم. (که این تو ایران تقریبا غیر ممکنه ولی تلاش خودتونو بکنیدD:)

    ~~

    تنها اشکالی که کتاب داشت این بود که ترس "نکنه الان بیفتم بمیرم" به شونصد هزارتا ترس قبلیم اضافه شد"-"xD ولی در کل کتاب قشنگی بود و خوندنش پیشنهاد میشه.

    و یه چیزی که من درکش نکردم این بود که قاصد مرگ بین ساعت 12 تا 3 صبح زنگ میزنه و در کمال تعجب به هر کی تو طول داستان زنگ زده شد، طرف بیدار بود'-' خواب ندارن اینا؟

    ~~

    به این نکته هم توجه داشته باشید که کتاب ترجمه شده، سانسوره و این دو شخصیت عزیز ما گِی بودن و... آره؛ ولی به نظر من این موضوع تاثیر چندانی روی کتاب نداره چون اصلا هدف کتاب یه چیزی دیگه‌س ولی خب اگه حساسین و انگلیسی‌تون فوله زبان اصلیشو بخرین(":

    راستی نشر راه معاصر هم این کتابو ترجمه کرده و ارزون تر از نشر نونه ولی راجب کیفیت ترجمه‌ش اطلاعی ندارم.

    ~~

    و در آخر قسمت هایی از کتاب که دوست داشتم:

    بهتره زنده باشی و بگی کاش مُرده بودم تا اینکه در حال مردن باشی و آرزو کنی کاش تا ابد زنده بمونی.

     

    گاهی وقت‌ها، حقیقت رازی است که آن را از خودت هم مخفی می‌کنی، چراکه زندگی با یک دروغ، ساده‌تر است.

     

    آدم‌ها فکر می‌کنن برای کارهایی که دوست دارن، همیشه وقت دارن و لذت داشته‌هاشون رو نمی‌برن، حتی حرف‌هاشون رو هم به‌هم نمی‌گن و صبر می‌کنن. اما من فهمیدم که ما آدم‌ها واقعاً وقتی برای منتظر شدن و تلف کردن نداریم. اگر دنبال چیزهایی که دوست داریم نریم، چیزی جز حسرت برامون نمی‌مونه. تو داری می‌میری و ممکنه هیچ وقت نتونم به‌اندازهٔ کافی بهت بگم که چقدر ازت ممنونم. برای همین، تا وقت داریم، می‌خوام تا جایی که می‌تونم، بهت بگم ممنونم، ممنونم، ممنونم و ممنونم.

     

    همه چیز داره منقرض می‌شه، همه و همه چیز می‌میرن. انسان‌ها مزخرف‌ان، پسر. با خودمون فکر می‌کنیم خیلی شاخیم و هیچ چیزی نمی‌تونه نابودمون کنه و عمرمون همیشه ادامه داره، چون خیر سرمون، خیلی مواظبیم، درست برعکس باجه‌های تلفن و کتاب‌ها. اما شرط می‌بندم دایناسورها هم پیش خودشون فکر می‌کردن همیشه به حکومتشون توی دنیا ادامه می‌دن.

    پی‌نوشت: افتضاح شد میدونمD: چون تا الان تجربه ای نداشتم ولی دوستش داشته باشید و کتابو بخونیدTT

    پی‌نوشت2: ظاهرا 4 اکتبر جلد دومش منتشر میشه...TT

  • نظرات [ ۷ ]
    • ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 𝐀𝐲𝐬𝐚
    • دوشنبه ۲۱ شهریور ۰۱

    روز وبلاگستان فارسی!

    ۱. وبلاگ‌نویسی را چه زمانی، چگونه آغاز کرده‌اید. چگونه آشنا شدید. از حال و هوای‌تان بنویسید؟

    بخاطر کیپاپ بودD: دنبال یه فن سایت برای یه گروهی میگشتم و پیدا کردم، یذره از مطالب‌شون استفاده کردم و اینا تا اینکه دیدم برای نظر دادن نیازی به ایمیل نداره، چون اکثر سایتا برای نظر دادن ایمیل میخواست و منم نداشتم، خلاصه که کامنت دادم و با ادمیناشون آشنا شدم، کم کم با چند نفر دیگه هم آشنا شدم و فکر کنم 21 فروردین 1400 ثبت نام کردم و وبلاگ زدم.

     

    ۲. آیا وبلاگ‌نویسی چارچوب و قوانین خاصی داره؟ منظور نوشتن است. آیا باید به قواعدی پایبند بود؟ نظر شخصی خودتون رو بگین؟

    هم آره هم نه، یعنی درست نیست که هر چرت و پرتی که به ذهنم مون اومد رو بنویسیم یا بیش از حد غر بزنیم و اعصاب همه رو خرد کنیم، چون هر چقدرم وبلاگ خودمون باشه بازم یه سری افراد هستن که حس بدی میگیرن با این چیزا. وگرنه در بقیه موارد خیر، هیچ محدودیتی نیست.

     

    ۳. برای چه کسی یا چه کسانی می‌نویسید‌؟

    من که کلا چیزی نمی نویسم ولی برای کسایی که بخونن.

     

    ۴. وضعیف فعلی وبلاگستان و وبلاگ‌های فارسی را چگونه می‌بینید؟

    یذره زیادی خلوته، نمیدونم مشکل چیه ولی امیدوارم هر چی که هست زودتر حل بشه چون من هنوز نتونستم پست n روز، n جمله رو آپدیت کنم:<

     

    ۵. گمان می‌کنید برای کپی نشدن باید چه کار کرد؟ آیا خودتان درگیر این مساله شدید؟ چه راه‌حلی را انجام داده‌اید؟ بنظرتان کپی کردن خوب است؟

    من که نه، ولی کاریشم نمیشه کرد متاسفانه، باید واگذارشون کرد به خداشون:دی

  • نظرات [ ۲۱ ]
    • ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 𝐀𝐲𝐬𝐚
    • چهارشنبه ۱۶ شهریور ۰۱
    زندگی کردن نادرترین اتفاق جهان هستی است. بیشتر مردم فقط وجود دارند، همین.
    _اسکار وایلد

    ***

    무슨 일 있어도 우린 늘 그렇듯 웃음꽃 피워요

    ***

    !~Viva la vida

    ***

    ترجیحاً قبل از در آوردن کفش‌هایتان از خوش‌بو بودن جوراب‌هایتان مطمئن شوید=)
    تولد وب: 1400/01/23
    منوی وبلاگ