هوا سرد شده. قهوه میچسبه ولی الان بخورم خوابم نمیبره. ازم دفاع کرد. انقدر خوشم اومد از کارش که میتونستم همونجا بشینم گریه کنم. کاش این امتحانو خوب بدم. حوصله ارائه دادن ندارم. در واقع برام سخته جلو بقیه حرف بزنم. از خودم بدم میاد. همش خودمو مقایسه میکنم. چرا انقدر خشک برخورد میکنم؟ باید ازش معذرت خواهی میکردم. خیلی خوشگل بود. صداشم همینطور. دلم آش میخواد. باید یه روزی بغلش کنم و بهش بگم قوی باشه. توله یوزا چقدر قشنگن. کاش اعتماد به نفس مجازیمو، تو حضوریم داشتم. امیدوارم دیدگاهش نسبت به من عوض نشده باشه. دلم براش تنگ شده. دیگه بهش حس بدی ندارم. اینکه خودشون میان پیشم نشون میده تحملم نمیکنن. خوشحالم. امیدوار حالش خوب باشه. چرا اینجا برف نبارید؟ بارها بهش گفتم ولی هنوز حدشو نمیدونه. ازش خوشم نمیاد. حوصله دینی رو ندارم. دستم داره میسوزه. کاش یکم خفه شه. زنیکه گاو. گشنمه. وقتی اونو گفت ناراحت شدم. ولی بعدا بهش گفتم اشکالی نداره. اما دمش گرم معذرت خواهی کرد. کاش بیشتر براش اهمیت داشتم. جدا بخش زیادی از زیبایی به باطن بستگی داره. چرا نمیفهمه خوشم نمیاد ازش؟ اون روز خیلی ترسناک شده بود. میترسم ناراحت شده باشه. چقدر اسمای قشنگی وجود داره. خیلی گیر میده. ازش خوشم نمیاد، متنفرم. صداش رو مخ بود. هر وقت حرف میزنه اعصابمو خورد میکنه. شاید باید بهش میگفتم که میشناسمش. تقصیر من بود. ناراحت شد؟ فکر میکردم آدم خوبیه. دیگه راهی برای پیچوندنش ندارم. خیلی خستم. خوشحالم که دیگه مدرسه برام حکم شکنجه گاه رو نداره. ولی مجازی بهتر بود. دلم میخواد فیلمشو ببینم. چرا انقدر سوال میپرسه؟ خیلی جوگیره. خوابم میاد. درکش نمیکنم. باید کمتر وسواس به خرج بدم. چرا نمیفهمه که نمیتونم انجامش بدم؟ با من خیلی فرق داره. احساس بانمک بودن میکنه. طرحش خیلی قشنگ بود. گلوم میخاره. فکر کنم نشستن رو نیمکتای آهنی سرد کار خودشو کرده و سرما خوردم. یعنی میشه فردا نرم مدرسه؟ حوصله هیچیو ندارم. لیاقت مادر بودن رو نداره. به روی خودش نمیاره ولی سختشه. کاش میتونستم کمکش کنم. دارم به این فکر میکنم که دارم به چی فکر میکنم. مسخرهس. بهم گفت خوشگلم.
پینوشت: تو وبلاگ مائوچان دیدم این مدل نوشتنو، خیلی کار باحالیه. هم گفتم هم نگفتم، هم خالی شدم و هم شما چیزی نفهمیدید:دی
پینوشت2: "لیاقت مادر بودن رو نداره." اینو راجب مامان m میگم. مامانش پسر دوسته و هر کاری داداشاش بکنن اشکال نداره. وقتی m هفت سالش بوده بچه سومش به دنیا اومده و یه بار میگفت من از هفت سالگی داشتم بچه بزرگ میکردم. الانم یه بچه 11 ماهه دارن که همش باید نگهش داره. حتی یه سال نذاشتنش بیاد مدرسه و الان از یه سال ازمون بزرگتره. هیچوقت مستقیم بهش اشاره نمیکنه ولی میفهمم که خستهست.